سال چهارم هجرت;روز سوم شعبان.
اگر هزار و چهارصد و نوزده بار دیگر هم زمین چرخ بخورد،
باز در این صفحه ی تاریخ ،همان توقفی را خواهد داشت که خدا دارد.
با همان شوری که کربلا را به جریان می اندازد
و
همان اشتیاقی که چشمان پیامبر را پر می کند و می فر ماید:
«اسماء ! حسینِ مرا بیاور!»
قنداقه ی بهشتی تو را در دست های بیکران محمد (ص) فرار می دهند.
پیغمبر مقابل چشم های پر از شوق علی (ع) و زهرا (س) تو را در
سینه می فشارد و می بوسد .
فضا آنقدر آسمانی و صمیمی است که صدای گریه ی کودکانه ی
مجتبی (ع) دیگران را به تماشای لبیک برادرانه اش می کشاند.
فاطمه(س)حسن(ع) را در آغوش می گیرند و پیغمبر (ص)
نو را میان دست ها خود ،به زمان عرضه می دارد.
اسماء به رسول خدا نزدیک می شود.
آنگاه زمزمه ی غریبانه ی وحی را از لب های ملیح جدت گوش می دهد:
«می گریم براین فرزند عزیز و این میوه ی زندگانی ام گریه می کنم
بر او که ستمکارانی از بنی امیه او را می کشند.
خدا شفاعت مرا به ایشان نرساند!...».
اسماء متحیر اما پریشان ، یک چشم به فاطمه(س) و چشمی به رسول
آهسته می پرسد:«چه می فرمایید یا رسول ا...»
جد مهربانت چشم در زلالی تبسم تو می دوزد و آرام می فرماید:
«این خبر را به مادرش نگو!».
آنگاه تو لطیف و زیبا پلک بر هم می نهی ، در حالی که شفافیت نگاهت فرشتگان را دیوانه کرده است.
ادامه ی مطلب در پست بعدی...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: مدرسه نمونه دولتی شایسته عاشورا